5 min to read
تولستوی و مبل بنفش
کتاب «تولستوی و مبل بنفش» نوشته نینا سنکویچ، کتابیست در وصف زندگی. البته شاید بهتر باشد که بگوییم که کتابیست در وصف کتابخوانی. نینا سنکویچ در این کتاب، تصویری از حال خود ارائه میدهد. او، خواهرش آنماری را بر اثر سرطان از دست داده است و حال در تلاش است که خود را از غم این واقعه برهاند و به زندگی بازگردد. او درمان این درد را در این میبیند که وقفهای در روند روزمرگی زندگی ایجاد کند و کتاب بخواند. از همین روی تصمیم به خواندن یک کتاب در هر روز برای مدت یک سال میگیرد. تصمیمی که تار و پود کتاب «تولستوی و مبل بنفش» را میبافد. نینا، آنماری و ناتاشا سه خواهر هستند. نینا کوچکترین خواهر و آنماری بزرگترین خواهر که همراه پدر و مادرشان که سالها پیش به آمریکا مهاجرت کرده بودند خانواده پنج نفرهای را تشکیل دادهاند. خانوادهای که کتاب همیشه بخشی از زندگی آنها بوده است. اولین کتاب نینا، کتاب «مادر من زیباترین زن دنیاست» بود که از کتابخانه مدرسه، آن را دزدیده بود. کتاب، روایت دختربچهای است که هنگام کار در مزرعه، مادرش را گم میکند و اهالی آنجا در تلاشند تا مادر بچه را پیدا کنند. مادری که به توصیف کودک، زیباترین زن دنیاست. مادر بعد از گذشت زمانی پیدا میشود. مادری با صورتی پهن، چشمانی ریز، بینی بزرگ و دهانی بیدندان. او زیباترین زن دنیاست.
آنماری در یک روز زیبای بهاری به بیمارستان میرود و دیگر به خانه بازنمیگردد. رفتنی که زخمی دردناک بر روح نینا به جای میگذارد. اما آنچه که بیشتر باعث آزار نینا شده است، تصور آن است که آنماری از مرگ خویش خبر داشت و نینا ناتوان از آن بود که از آنماری در برابر آگاهشدن از آن واقعه محافظت کند. درد نینا همچون درد داستایوفسکی در کتاب «استاد پترزبورگ» بود. هنگامی که داستایوفسکی پسرش را بر اثر سقوط از دست داد و میدانست که تمام طول مدت سقوط، پسرش از مرگ خویش آگاه بوده و او نتوانسته او را در مقابل این آگاهی محافظت کند.
در هر فصل کتاب، نینا گریزی میزند به بخشهای مختلف زندگی خود، به گذشتهاش، به خاطراتش با خواهرش، به زندگی پدرش، به خاطرات پدرش، به مهاجرت خانودهاش به آمریکا و ... و در هر مورد، متناسب با آن داستانها، بعضی از کتابهایی را که در قرار کتابخوانی یکسالهاش خوانده بود، روایت میکند. کتابهایی که او بیشتر آنها را بر روی مبل کهنه بنفشرنگشان خوانده بود. مبلی که همچون دفتر خاطرهای، خاطرات سیزده سال زندگی نینا، همسرش و چهار پسرش را در برگرفته بود. «ظرافت جوجهتیغی» اولین کتابی بود که نینا در برنامه یکساله کتابخوانی خواند، داستانِ پالوما، رنه و کاکورو. پالوما که دچار یاس فلسفی بود و در فکر خودکشی، رنه که میخواست خود را در چشم اطرافیان نامرئی کند و کاکورو، مستاجر جدید ساختمان پالوما و رنه که لطافت دوستی او، زندگی را به آن دو برگرداند. آن چه که پالوما برای زنده بودن لازم داشت انتظار رسیدن لحظههای زیبا بود، «لحظههای همیشه در هرگز»، لحظههای خوبی که در گذشته رخ دادهاند و به یاد آوردن آنها در طول زمان میتوانست امید به زندگی را زنده نگه دارد. و این امید همان چیزی بود که نینا نیز به آن احتیاج داشت. نینا درمان خود را در یافتن «لحظههای همیشه در هرگز» یافت که همان همراه داشتن خاطرات آنماری برای همیشه بود.
وقتی که پدر آنماری خبر فوت دخترش را شنید، پیوسته تکرار میکرد «سه نفر در یک شب»، و آن سه نفر، خواهر و برادرهای پدر نینا بودند که در میانه جنگ جهانی دوم، با هجوم نیروهای آلمانی به خانهشان کشته شدند. مرثیهای که پدر تکرار میکرد گویی دادخواستی بود که او تمام این سالها برای مادرش میگفت. نینا معتقد است که تنها مرهم اندوه، خاطره است و تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگیست که پیش از این وجود داشته. او مینویسد که «حقیقت زندگی کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده بودن به اثبات رسیده است.» و حرفی از پدرش را به خاطر میآورد که به او میگفت: «دنبال خوشبختی نگرد، خود زندگی خوشبختی است.»
در طول کتاب، نینا بارها و بارها با اشاره به کتابهای مختلف، به مساله رجوع به خاطرات میپردازد، چه با بازگویی خاطرات خود و چه با مرور کتابهایی در این باب. در کتاب «آفتابپرست»، او به اهمیت به اشتراک گذاشتن خاطرات اشاره میکند. کتاب در مورد فردیست که حرفه او جایگزین کردن خاطرات مشتریانش با خاطرات جدید است. مشتریانی که در پی فرار از گذشته خود هستند. اما اگر قربانیان و مجرمان، گذشته خود را فراموش کنند چه اتفاقی میافتد؟ کتاب آفتابپرست میگوید که گذشته، قابل دور ریختن نیست و دوباره قد علم میکنند. کتاب «زیر بوته گل یاسمین» نیز مساله خاطرات را به شکل دیگری نشان میدهد. مردی که مردن خود را کماهمیتتر از کشتن جهانِ گذشته میداند. او نگران کشورش موزامبیک است که مردمش برای رهایی از استعمار پرتغال میجنگند اما دیگر علاقهای به فرهنگ نیاکانشان ندارند و در تلاش برای رسیدن به غرب، در مسیر فراموشی گذشته خود قدم برمیدارند. اما انسان بدون گذشته، چطور انسانی خواهد بود؟
«این را بخوان! من دوستش داشتم، مطمئنم که تو هم خوشت میآید.» هدیه دادن کتاب یا پیشنهاد کتاب برای خواندن، مساله دیگری بود که نینا در تجربه کتابخوانی یکسالهاش با آن مواجه شد. به باور او کسی که کتاب مورد علاقهاش را هدیه میدهد، به نوعی روح خودش را عریان کرده میکند و وقتی که اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، گویی که جنبههایی از وجود خود را نمایش دادهایم. کتابها آدمها را به هم وصل میکنند و مرزهایی جغرافیایی را حذف. آنطور که نینا نوشته است، کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه دوستان بسیاری را نیز به ارمغان میآورد. کتابها شبکهای از فکرها را میسازد. فکرهایی که در گوشهگوشه دنیا پراکندهاند و اگر به هم بپیوندند میتوانند حرکتی را ایجاد کنند.
نینا در انتهای کتاب، با مرور داستان «کوپن جعلی» تولستوی، به ما میگوید که چطور یک عمل، زنجیرهای از پیامدها را در پیش خواهد داشت. پیامدهایی که تولستوی سعی در توضیح و معنا بخشیدن به آنهاست. این معنا برای نینا این است که چطور به غم و شادی واکنش نشان دهد، چطور خطوط ارتباط و تجربه را بسازد، و اینکه چطور زمانی که دیگران در حال سفر در پیچوخمهای زندگیشان هستند به آنها کمک کند. تولستوی میگوید: «تنها معنای زندگی، خدمت به بشریت است.» خدمتی که نینا آن را تنها حقیقت زندگی میداند.
آنماری در یک روز زیبای بهاری به بیمارستان میرود و دیگر به خانه بازنمیگردد. رفتنی که زخمی دردناک بر روح نینا به جای میگذارد. اما آنچه که بیشتر باعث آزار نینا شده است، تصور آن است که آنماری از مرگ خویش خبر داشت و نینا ناتوان از آن بود که از آنماری در برابر آگاهشدن از آن واقعه محافظت کند. درد نینا همچون درد داستایوفسکی در کتاب «استاد پترزبورگ» بود. هنگامی که داستایوفسکی پسرش را بر اثر سقوط از دست داد و میدانست که تمام طول مدت سقوط، پسرش از مرگ خویش آگاه بوده و او نتوانسته او را در مقابل این آگاهی محافظت کند.
در هر فصل کتاب، نینا گریزی میزند به بخشهای مختلف زندگی خود، به گذشتهاش، به خاطراتش با خواهرش، به زندگی پدرش، به خاطرات پدرش، به مهاجرت خانودهاش به آمریکا و ... و در هر مورد، متناسب با آن داستانها، بعضی از کتابهایی را که در قرار کتابخوانی یکسالهاش خوانده بود، روایت میکند. کتابهایی که او بیشتر آنها را بر روی مبل کهنه بنفشرنگشان خوانده بود. مبلی که همچون دفتر خاطرهای، خاطرات سیزده سال زندگی نینا، همسرش و چهار پسرش را در برگرفته بود. «ظرافت جوجهتیغی» اولین کتابی بود که نینا در برنامه یکساله کتابخوانی خواند، داستانِ پالوما، رنه و کاکورو. پالوما که دچار یاس فلسفی بود و در فکر خودکشی، رنه که میخواست خود را در چشم اطرافیان نامرئی کند و کاکورو، مستاجر جدید ساختمان پالوما و رنه که لطافت دوستی او، زندگی را به آن دو برگرداند. آن چه که پالوما برای زنده بودن لازم داشت انتظار رسیدن لحظههای زیبا بود، «لحظههای همیشه در هرگز»، لحظههای خوبی که در گذشته رخ دادهاند و به یاد آوردن آنها در طول زمان میتوانست امید به زندگی را زنده نگه دارد. و این امید همان چیزی بود که نینا نیز به آن احتیاج داشت. نینا درمان خود را در یافتن «لحظههای همیشه در هرگز» یافت که همان همراه داشتن خاطرات آنماری برای همیشه بود.
وقتی که پدر آنماری خبر فوت دخترش را شنید، پیوسته تکرار میکرد «سه نفر در یک شب»، و آن سه نفر، خواهر و برادرهای پدر نینا بودند که در میانه جنگ جهانی دوم، با هجوم نیروهای آلمانی به خانهشان کشته شدند. مرثیهای که پدر تکرار میکرد گویی دادخواستی بود که او تمام این سالها برای مادرش میگفت. نینا معتقد است که تنها مرهم اندوه، خاطره است و تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگیست که پیش از این وجود داشته. او مینویسد که «حقیقت زندگی کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده بودن به اثبات رسیده است.» و حرفی از پدرش را به خاطر میآورد که به او میگفت: «دنبال خوشبختی نگرد، خود زندگی خوشبختی است.»
در طول کتاب، نینا بارها و بارها با اشاره به کتابهای مختلف، به مساله رجوع به خاطرات میپردازد، چه با بازگویی خاطرات خود و چه با مرور کتابهایی در این باب. در کتاب «آفتابپرست»، او به اهمیت به اشتراک گذاشتن خاطرات اشاره میکند. کتاب در مورد فردیست که حرفه او جایگزین کردن خاطرات مشتریانش با خاطرات جدید است. مشتریانی که در پی فرار از گذشته خود هستند. اما اگر قربانیان و مجرمان، گذشته خود را فراموش کنند چه اتفاقی میافتد؟ کتاب آفتابپرست میگوید که گذشته، قابل دور ریختن نیست و دوباره قد علم میکنند. کتاب «زیر بوته گل یاسمین» نیز مساله خاطرات را به شکل دیگری نشان میدهد. مردی که مردن خود را کماهمیتتر از کشتن جهانِ گذشته میداند. او نگران کشورش موزامبیک است که مردمش برای رهایی از استعمار پرتغال میجنگند اما دیگر علاقهای به فرهنگ نیاکانشان ندارند و در تلاش برای رسیدن به غرب، در مسیر فراموشی گذشته خود قدم برمیدارند. اما انسان بدون گذشته، چطور انسانی خواهد بود؟
«این را بخوان! من دوستش داشتم، مطمئنم که تو هم خوشت میآید.» هدیه دادن کتاب یا پیشنهاد کتاب برای خواندن، مساله دیگری بود که نینا در تجربه کتابخوانی یکسالهاش با آن مواجه شد. به باور او کسی که کتاب مورد علاقهاش را هدیه میدهد، به نوعی روح خودش را عریان کرده میکند و وقتی که اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، گویی که جنبههایی از وجود خود را نمایش دادهایم. کتابها آدمها را به هم وصل میکنند و مرزهایی جغرافیایی را حذف. آنطور که نینا نوشته است، کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه دوستان بسیاری را نیز به ارمغان میآورد. کتابها شبکهای از فکرها را میسازد. فکرهایی که در گوشهگوشه دنیا پراکندهاند و اگر به هم بپیوندند میتوانند حرکتی را ایجاد کنند.
نینا در انتهای کتاب، با مرور داستان «کوپن جعلی» تولستوی، به ما میگوید که چطور یک عمل، زنجیرهای از پیامدها را در پیش خواهد داشت. پیامدهایی که تولستوی سعی در توضیح و معنا بخشیدن به آنهاست. این معنا برای نینا این است که چطور به غم و شادی واکنش نشان دهد، چطور خطوط ارتباط و تجربه را بسازد، و اینکه چطور زمانی که دیگران در حال سفر در پیچوخمهای زندگیشان هستند به آنها کمک کند. تولستوی میگوید: «تنها معنای زندگی، خدمت به بشریت است.» خدمتی که نینا آن را تنها حقیقت زندگی میداند.