هنر عشق‌ورزیدن

Featured image
«عشق فرزند آزادی‌ست، نه از آن سلطه‌جویی»، این چکیده صحبت کتاب «هنر عشق‌ورزیدن» است. کتابی که در آن اریک فروم سعی کرده به این سوال جواب دهد که «آیا عشق‌ورزیدن هنر است؟» به گفته او، این کتاب دستورالعملی برای چگونه عشق ورزیدن نیست، بلکه تلاشی‌ست تا نشان دهد که عشق احساسی نیست که بتوان به آسانی به آن دست یافت. عشق نوعی منش انسانی‌ست که او را به تمامی جهان و نه به یک معشوق خاص می‌پیوندد. اگر انسان فقط یکی را دوست بدارد و نسبت به دیگران بی‌اعتنا باشد، پیوند او عشق نیست، بلکه یک نوع خودخواهی گسترش‌یافته است. به باور اریک فروم تلاش انسان برای عشق‌ورزیدن تا زمانی که برای تکامل شخصیت خود نکوشد محکوم به شکست است. تا زمانی که انسان نتواند مشخصاتی چون فروتنی، شهامت، ایمان و انضباط را در خود بسازد، نخواهد توانست که در عشق ورزیدن موفقیتی به دست آورد.

آیا عشق‌ورزیدن هنر است؟
اریک فروم در این فصل این سوال را مطرح می‌کند که آیا عشق هنر است یا احساسی‌ست مطبوع؟ به باور او، مفهوم رایج در میان مردم،‌ رویکرد دوم است (حس مطبوع)، اما او سعی دارد تا به عشق از منظر اول بنگرد. فروم دو مشکل را در مواجه مردم با عشق مطرح می‌کند. یک اینکه، بیشتر مردم به جای آنکه تلاشی در دوست داشتن و عشق‌ورزیدن به دیگران کنند، تلاش‌شان را بیشتر معطوف به این می‌کنند که دیگران آنها را دوست بدارند که نتیجه آن پیش گرفتن توصیه‌های رایج مانند جلب دوستان بیشتر و نفوذ در مردم می‌شود. مشکلی دومی که او مطرح می‌کند دشواریِ یافتن معشوق است که به عقیده او ریشه آن به تحول در مورد مفهوم انتخاب معشوق در دوران معاصر برمی‌گردد. به باور او، یکی از مشخصه‌های فرهنگ معاصر، ولع خرید و مبادله است، مبادله‌ای که برای طرفین مطلوب باشد. قوت گرفتن این دید مبادله‌گرانه و انتخاب معشوق باعث شده است که آدم‌ها به صورت مجموعه‌ای از صفات دیده شوند که خریدار آنها وجود دارد و با آنها پسندیده می‌شوند. به‌عبارتی، من خواستار معامله هستم، پس باید متاعی که انتخاب می‌کنم از دیدگاه ارزش‌های اجتماعی مطلوب باشد و در عین حال مرا هم بخواهد. در دنیایی که در همه راه‌ها، فکر بازاریابی غلبه دارد، انسان هم در روابط عاشقانه خود، همان روال دادوستد رایج در بازار کالا را به کار می‌بندد.
نکته دیگری که اریک فروم در این فصل به آن اشاره می‌کند، تفاوت «عاشق شدن» و «عاشق ماندن» است. زمانی که دو نفر بیگانه، موانع شناخت بین خود را برمی‌دارند و احساس نزدیکی و یگانگی با هم می‌کنند، به واقع یکی از شادی‌بخش‌ترین و هیجان‌انگیزترین لحظه‌های خود را می‌سازند. اما این نوع عشق، به اقتضای ماهیت خود، هرگز پایدار نمی‌ماند. زمانی که عاشق و معشوق با هم خوب آشنا شوند، حالت معجزه‌آسای نخستین آن از بین می‌رود. اما برای عاشق ماندن لازم است که ما معنی واقعی عشق را دریافت کنیم که اولین قدم در این راه این است که بدانیم عشق هنر است که باید آن را آموخت، همانند هر هنر دیگری چون موسیقی، نجاری و نقاشی.

نظریه عشق
در این فصل، اریک فروم صحبتش را با اشاره به ارتباط تنگاتنگ نظریه عشق و هستی بشر آغاز می‌کند. تاکید او بر این است که بشر، به عنوان موجودی خودآگاه، به کوتاهی عمر، تنهایی و جدایی خود آگاه است. اما جدایی یعنی عدم درک جهان، مردم و اشیای آن. یعنی اینکه دنیا می‌تواند به من هجوم آورد، بدون آنکه من قادر باشم واکنشی نشان دهم. آگاهی از این جدایی، بدون آگاهی از اتحاد دوباره به وسیله عشق، سرچشمه اضطراب‌های شدید در انسان است. بنابراین، غلبه بر جدایی و رهایی از تنهایی، عمیق‌ترین نیاز بشری‌ست. انسان در دوران‌های مختلف تلاش کرده که به اشکال گوناگون به این نیاز جواب دهد، برای مثال با پرستش حیوانات، قربانی کردن، فتوحات نظامی، غرق شدن در تجمل، ریاضت کشیدن، وسواس در کار، آفرینش هنری، عشق به خدا، و عشق به انسان. اما این‌که چه جوابی پاسخ‌گوی نیاز انسان است تاحدی بستگی به درجه فردیتی دارد که آدمی بدان رسیده. در ادامه فروم، سه راه‌کار اساسی بشر معاصر برای غلبه بر جدایی را مطرح می‌کند که عبارتند از:
۱. پیوستن به جمع و گروه: در جامعه معاصر، اتحاد با جمع راه متداول غلبه بر جدایی است. این آن‌چنان اتحادی‌ست که در آن «خود» تا حد زیادی از بین می‌رود و تعلق به گروه، هدف قرار می‌گیرد. بیشتر مردم از این احتیاج به همرنگ بودن که در ایشان وجود دارد آگاه نیستند. این تمایل برای از بین‌بردن تفاوت‌ها تا حد زیادی بستگی به درک ما از برابری دارد. منظور از برابری این است که هیچ انسانی نباید برای غایت انسانی دیگر وسیله قرار گیرد و به‌عبارتی انسان خود به منزله یک هدف مطرح است. اما در جوامع سرمایه‌داری، معنی برابری دگرگون شده است و امروزه، برابری، بیشتر «هم‌سان» بودن است تا «یکی بودن». جامعه معاصر این آرمان برابری به معنی هم‌سانی را توصیه می‌کند که چرا نیازمند است تا افراد جامعه همگی از یک فرمان اطاعت کنند و در عین‌حال همه یقین داشته باشند که از آرزوی خود پیروی می‌کنند.
۲. مشغول شدن به کار و تفریح: راه دوم برای رهایی از اضطراب جدایی، «کار و تفریح» است. برای افرادی که تبدیل به بخشی از نیروی کار یا جزئی سلسله‌مراتب کاری شده‌اند، شوخی و تفریح هم، به همین ترتیب، دارای جریانی عادی و منظم است، منتها نه خشکی کار. گردش روز تعطیل، برنامه‌های تلویزیونی، ورق‌بازی، مهمانی از این آخرهفته تا آخرهفته دیگر، همه فعالیت‌ها در یک خط سیر عادی در جریانند و همگی از قبل قالب‌ریزی شده‌اند. فردی که در شبکه این خط‌سیر گرفتار می‌شود، چگونه می‌تواند از یاد نبرد که انسان است و فردی بی‌همتا؟
۳. انجام فعالیت خلاقانه: راه سوم برای رهایی از اضطراب جدایی، پیوند در فعالیت‌های خلاقه‌ست. خواه خلاقیت چیزی باشد که یک هنرمند در پی آن است یا خواه چیزی که یک صنعت‌گر برای دست‌یافتن بدان تلاش می‌کند. نجاری که میزی می‌سازد یا نقاشی که هنری می‌آفریند. در همه انواع آفرینندگی، کارگر و مصنوع یکی می‌شوند و انسان در حین آفریدن با دنیای خارج متحد می‌شود. ولی این فقط در مورد کار ثمربخش صدق می‌کند، والا در مورد کارمند یا کارگر امروزه دیگر از کیفیت وحدت‌بخش چیزی حس نمی‌شود.
اما آیا همه اشکال پیوندی که بین دو شخص به واسطه اتحاد به دست می‌آید را می‌توان «عشق» نامید؟ آیا منظور ما از عشق، جوابی رسا و کامل به مساله هستی‌ست یا از عشقی ناقص گفتگو می‌کنیم؟ برای جواب این سوال، اریک فروم ابتدا «پیوند تعاونی» را، به‌عنوان عشقی ناقص، تعریف می کند. پیوند تعاونی از نظر زیست‌شناسی پایه‌اش در رابطه مادر باردار و جنین پی‌ریزی می‌شود. آنان دو تن و در عین حال یکی هستند. آنان «با هم» (تعاونی) زندگی می‌کنند. به همدیگر احتیاج دارند. جنین جزئی از مادر است و مادر دنیای اوست و در مقابل، مادر به وسیله او تکامل می‌یابد و بهتر می‌شود. در زندگی انسان‌ها، این نوع رابطه می‌تواند تبدیل به یک رابطه مازوخیسمی یا سادیسمی شود که در اولی فرد برای فرار از احساس دوری و تنهایی، خود را جزئی از شخص دیگر می‌کند، و در دومی فردی شخص دیگر را جزء لاینفک خود می‌سازد تا بدین صورت از تنهایی فرار کند.
نقطه مقابل پیوند تعاونی، عشق بالغ انسان کامل است. این پیوند در وضعیتی صورت می‌گیرد که وحدت و هم‌سازی شخصیت آدمی و فردیت او محفوظ بماند. عشق، انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره می‌سازد و به او امکان می‌دهد خودش باشد و هم‌سازی شخصیت خود را حفظ کند. اما در عشق، تضادی جالب روی می‌دهد: عاشق و معشوق یکی می‌شوند و در عین حال از هم جدا می‌مانند. عشق در درجه اول نثار کردن است، نه گرفتن. اما نثار کردن چیست؟ شخص تاجرمسلک حاضر چیزی بدهد، ولی فقط در صورتی که بتواند متقابلا چیزی بگیرد. دادن بدون گرفتن برای او به منزله فریب خوردن است. آنان احساس می‌کنند که نثار کردن فقر می‌آورد و به همین دلیل از نثار کردن پرهیز می‌کنند. در طرف مقابل، برای عده‌ای، نثار کردن، نوعی فضیلت و فداکاری‌ست. آنان به این دلیل، چنین برداشتی دارند که نثار کردن را عملی دشوار و ناگوار می‌پندارند. برای آنان این اصل که نثار کردن بهتر از گرفتن است، بدین معنی‌ست که رنج‌کشیدن والاتر از احساس شادی‌ست.
اما برای کسی که دارای منشی بارآور و سازنده است، نثار کردن مفهوم کاملا متفاوتی است. نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی‌ست. در حین نثار کردن است که من توانایی خود را تجربه می‌کنم. به واسطه این تجربه، فرد خود را لبریز، فیاض، زنده و در نتیجه شاد احساس می‌کند. نثار کردن از دریافت کردن شیرین‌تر است، چرا که در نثار کردن، آدمی زنده بودن خود را احساس می‌کند. اما بخشیدن تنها چیزهای مادی نیست، بلکه بخشیدن آنچه که در وجود آدمی‌ست، مانند شادی، علاقه، دانایی و ... بخشیدن، طرف مقابل را نیز بخشنده می‌کند و این نکته خصوصا در مورد عشق صادق است: عشق نیرویی است که عشق تولید می‌کند و ناتوانی عبارت است از عجز از تولید عشق. اما تنها در جهان عشق نیست که نثار کردن و گرفتن یکی است. معلم از دانش‌آموز می‌آموزد، هنرپیشه از تماشاگران خود شور و هیجان می‌گیرد، روان‌پزشک به وسیله بیمار خود معالجه می‌شود، و همه اینها به شرط آنکه همدیگر را شی‌ای تلقی نکنند و رفتارشان نسبت به هم صمیمانه باشد.
گذشته از عنصر نثار کردن، خصیصه‌های فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که در جلوه‌های گوناگون عشق مشترک‌اند که عبارتند از:
۱. دل‌سوزی: عشق به دل‌سوزی نیاز دارد، همانند عشق مادر به فرزند. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پروش آنچه بدان مهر می‌ورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد، عشق هم نیست.
۲. احساس مسئولیت: احساس مسئولیت جنبه دیگری از عشق است. گاه، احساس مسئولیت با انجام وظیفه، یعنی چیزی که از خارج به ما تحمیل شده است، اشتباه می‌شود، در حالی‌که احساس مسئولیت امری کاملا ارادی‌ست، پاسخ آدمی‌ست به احتیاجات یک انسان دیگر. احساس مسئولیت یعنی توانایی و آمادگی برای پاسخ دادن.
۳. احترام: اما اگر در عشق، احترام وجود نداشته باشد، احساس مسئولیت به آسانی می‌تواند به سلطه‌جویی و میل به تملک دیگری سقوط کند. منظور از احترام، توانایی طرف، آن‌چنان که وی هست و آگاهی از فردیت بی‌همتای اوست. احترام یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن‌طوی که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در جایی که احترام هست، استثمار وجود ندارد. احترام تنها بر پایه آزادی بنا می‌شود، به مصداق ضرب‌المثلی فرانسوی که می‌گوید: «عشق فرزند آزادی‌ست، نه از آن سلطه‌جویی».
۴. دانایی: اما رعایت احترام دیگری بدون شناخت او میسر نیست. اگر دل‌سوزی و احساس مسئولیت را دانش رهنمون نباشد، هر دوی آنها کور خواهند بود و دانش اگر به وسیله علاقه برانگیخته نشود خالی و میان‌تهی است. دانشی که زاده عشق است تا عمق وجود رخنه می‌کند. مثلا ممکن است بدانم فلان‌کس تندخو است، اما اگر او را عمیق‌تر بشناسم ممکن است بفهمم او مضطرب و نگران است و احساس تنهایی می‌کند.
دل‌سوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی، همه به هم بستگی دارند. آنها مجموعه‌ای از رویه‌های بشری هستند که فقط در آدم، بالغ که نیروهای خود را به صورتی ثمربخش پرورش داده است، پیدا می‌شود. عشق نوعی رویه و جهت‌گیری منش آدمی‌ست که او را به تمامی جهان و نه به یک معشوق خاص می‌پیوندد. اگر انسان فقط یکی را دوست بدارد و نسبت به دیگران بی‌اعتنا باشد، پیوند او عشق نیست، بلکه یک نوع بستگی تعاونی یا خودخواهی گسترش‌یافته است. اما می‌توان عشق‌های مختلفی را در روابط انسانی تعریف کرد:
۱. عشق برابرانه: این عشق همان احساس مسئولیت، دل‌سوزی، احترام و شناختن همه انسان‌ها و آرزوی بهتر کردن زندگی دیگران است. عشق برابرانه، عشق به همه ابنای بشر است. صفت مشخص آن همان عدم استثناست. در این عشق، احساس پیوند با تمام انسان‌ها وجود دارد. عشق برابرانه بر این احساس مبتنی‌ست که ما همه یکی هستیم.
۲. عشق مادرانه: عشقی که همان قبول بی‌قید و شرط زندگی کودک و احتیاجات اوست. اما قبول زندگی کودک دارای دو جنبه است: اول توجه و مسئولیتی که برای ادامه حیات و رشد کودک لازم است و دوم رویه‌ای‌ست که در کودک عشق به زندگی ایجاد می‌کند. عشق مادر، برخلاف عشق برابرانه که عشق برابرهاست، مبتنی بر نابرابری‌ست، یکی به همه یاری‌ها نیاز دارد و دیگری همه آن یاری‌ها را فراهم می‌کند.
۳. عشق جنسی: موضوع مشترک عشق برابرانه که عشق افراد برابر است و عشق مادرانه که عشق به ناتوانان است این است که موضوع عشق‌ها به یک نفر محدود نمی‌شود: من تمام خواهرها و برادارنم را دوست دارم، من تمام فرزندانم را دوست دارم. اما عشق جنسی برخلاف این است و فقط به یک نفر محدود می‌شود و عمومی نیست.
۴. عشق به خود: یک اعتقاد عمومی وجود دارد که هر چه دوست داشتن دیگران فضیلت است، دوست داشتن خود گناه است. اما آیا عشق به خود همان پدیده خودخواهی است؟ در جواب باید گفت که اینکه گفته می‌شود که عشق به خود مغایر عشق به دیگران است سفسطه‌ای بیش نیست. اگر این فضیلت است که همسایه‌ام را دوست داشته باشم، دوست داشتن خود هم نیز باید فضیلت باشد، چرا که من هم انسانم. هیچ مفهومی در مورد انسان وجود ندارد که شامل خود من نشود. قبول زندگی خود و سعادت رشد و آزادی خویش، ریشه‌هایش در استعداد مهرورزیدن آب‌یاری می‌شود، یعنی منوط می‌شوند به دل‌سوزی، احترام، حس مسئولیت و دانایی.
۵. عشق به خدا: احتیاج ما به دوست داشتن از احساس تنهایی سرچشمه می‌گیرد و همین احتیاج باعث می‌شود تا با تجربه وصل بر اصطراب تنهایی و جدایی خود فائق آییم. عشق دینی (عشق به خدا) از نظر روان‌شناسی چیزی جز این نیست، چرا که در این مورد هم هدف رسیدن به وصل به منظور غلبه بر جدایی است.

عشق و انحطاط آن در جامعه معاصر غرب
در فصل سوم، فروم به مفهوم عشق در جامعه سرمایه‌داری می‌پردازد. جامعه‌ای که از یک طرف مبتنی است بر اصل آزادی سیاسی و از طرف دیگر مبتنی است بر آزادی بازار به منزله تنظیم‌کننده اقتصاد جامعه. اما سرمایه‌داری معاصر، اکنون کیفیاتی خاص یافته است که مسلما تاثیر عمیقی بر خصوصیا انسان امروز دارد. همواره شاهد بوده‌ایم که در نتیجه پیشرفت سرمایه‌داری، چگونه سرمایه‌ها بیشتر و بیشتر در یک‌جا متمرکز و انباشته می‌شوند و سرمایه‌های کوچک‌تر را می‌بلعند. خصیصه قطعی دیگری که از تمرکز سرمایه به وجود می‌آید این است که در آن سازوکار، آدمی فردیت خود را از دست می‌دهد و به یک مهره قابل تعویض تبدیل می‌شود.
سرمایه‌داری امروز احتیاج به کسانی دارد که بتوانند به‌طور گروهی و بامسالمت همکاری کنند، کسانی که بتوانند بیشتر مصرف کنند، کسانی که سلیقه متحدالشکل آنان به آسانی تحت‌تاثیر قرار گیرد و پیش‌بینی شود و نیز احتیاج به کسانی دارد که احساس آزادی و استقلال کنند و گمان نبرند که از قدرتی خاص فرمان می‌برند و با این همه مایل باشند که به آنها فرمان داده شود و چون مهره‌ای بدون ایجاد تصادم و مزاحمت به ماشین اجتماع بخورند. افردای که بدون رهبری به جلو رانده شوند و تنها هدف‌شان بهبود وضع خود، کار و پیشرفت باشد. نتیجه این امر این است که انسان امروز با خودش، با هم‌نوعانش و با طبیعت بیگانه شده است. او تبدیل به کالا شده است و نیروی زندگی خود را نوعی سرمایه‌گذاری می‌داند که باید تحت شرایط بازار، حداکثر سود را برایش تحصیل کند. روابط انسان‌ها از خودبیگانه است و با اینکه هر کس ایمنی خود را بر نزدیکی به جمع و همرنگ‌شدن با آن مبتنی می‌سازد، اما هر یک، تنها و مجزا باقی می‌ماند. در مقابل این تنهایی، تمدن، مسکن‌های فراوانی را در اختیار مردم قرار داده تا آگاهانه از این تنهایی بی‌خبر بمانند که برای مثال می‌توان به جریان یکنواخت کار ماشینی و اداری، سرگرمی، و خرید پایان‌ناپذیر اشاره کرد.
امروز خوشحالی انسان منحصر است به «دل‌خوشی داشتن» و دل‌خوشی داشتن یعنی راضی بودن از مصرف و جذب کالاها، مناظر، غذاها، مشروبات، سیگارها، مردم، سخنرانی‌ها، کتاب‌ها و فیلم‌ها. این وضع در مورد عشق نیز با منش اجتماعی انسان‌های جدید تطبیق می‌کند. آدم‌های مصنوعی نمی‌توانند دوست بدارند. آنها می‌توانند «کالاهای شخصیت» خود را با هم مبادله کنند و امیدوار باشند که معامله خوبی کرده‌اند. اهمیت دادن به روحیه «تیمی» یکی از پیشرفت‌های جدید و برجسته‌ترین تظاهرات عشق است که در آن افراد بدون اشکال وظایف خود را انجام می‌دهند. رابطه‌ای تصنعی و پرداخته دو نفره که در سراسر عمر نسبت به خود بیگانه می‌مانند و هرگز به ارتباط قلبی نمی‌رسند، ولی با یکدیگر باادب رفتار می‌کنند و می‌کوشند وسایل آسایش همدیگر را فراهم آورند. در این مفهوم، فرد به علت احساس تنهایی تحمل‌ناپذیر، به شخص دیگری پناه می‌برد و در این حالت تشفی جنسی دوجانبه اساس رابطه عاشقانه فرض می‌شود. معنی ضمنی این فکر این بود که عشق، محصول خرسندی دو جانبه جنسی است.
این دیدگاه، تا حد زیادی متاثر از نظریه‌های فروید است. در نظریه فروید، عشق اساسا پدیده‌ای جنسی است. فروید در افکار خود تا حدود زیادی تحت فلسفه مادی رایج قرن نوزدهم بود که در آن، اعتقاد بر این بود که پدیده‌های فیزیولوژیکی زمینه اصلی همه پدیده‌های فکری هستند. بدین‌ترتیب فروید توضیح داد که عشق، تنفر، جاه‌طلبی و حسادت از غرایز جنسی سرچشمه می‌گیرد. اما او این حقیقت را نمی‌دید که اساس واقعیت در کلیت هستی انسان و در موقعیت مشترک همه انسان‌ها و روش زیستن آنها نهفته‌ست. بنابر نظریه‌های فروید، ارضای کامل و منع‌نشده تمایلات غریزی نوعی روان‌درستی و خوشبختی ایجاد می‌کند که منطبق با روحیه سرمایه‌داری موجود زمان بود. عشق به معنای ارضای جنسی دوجانبه و عشق به معنی کار تیمی و پناه‌گاهی برای گریختن از تنهایی، دو صورت عادی از انحطاط عشق در جامعه امروز غرب است.

تمرین عشق
در نهایت، در فصل آخر، فروم این سوال را مطرح می‌کند آیا ممکن است هنری را بیاموزیم، بی‌آنکه در آن تمرین داشته باشیم؟ در ادامه اما او یادآوری می‌کند که قصد ندارد تا نسخه و راهنمایی برای عشق‌ورزیدن ارائه دهد، چرا که به باور او عشق احساسی شخصی‌ست که هر کس فقط خودش می‌تواند آن را درک کند. با این‌حال، او در این فصل شروطی که می‌توان برای مسلط شدن بر هنری در نظر گرفت را بررسی می‌کند:
۱. انضباط: تمرین هر هنری مستلزم انضباط است و اگر کاری را با انضباط انجام ندهیم، هرگز در آن ورزیده نخواهیم شد. اما از طرفی انسان، امروزه اشتیاق به تنبلی دارد. انسانی مدرن که به‌طور معمول هشت ساعت روزانه را کار می‌کند که در بیشتر موارد آن کار ارتباط چندانی به خودش ندارد. درست به همین سبب، انسان علیه این انضباط با رو آوردن به تنبلی قیام می‌کند.
۲. تمرکز: تمرکز شرط لازم دیگری برای چیره‌دستی در هر هنری‌ست. اما در فرهنگ امروز ما، تمرکز پیدا کردن حتی کمیاب‌تر از انضباط است که به واسطه داشتن فرهنگی‌ست که بشر را به زندگی مغشوش و بی‌تمرکزی هدایت می‌کند.
۳. بردباری: بردباری نیز شرط لازم موفقیت در هنر است. اگر فردی دنبال نتایج فوری باشد، هرگز نمی‌تواند هنری را واقعا بیاموزد. اما روش زندگی ما، درست عکس این را پرورش می‌دهد: سرعت. اما سرعت برای ماشین خوب است، نه برای انسان.
۴. علاقه: اگر هنری برای شخصی اهمیت فوق‌العاده نداشته باشد، هنرجو هرگز آن را نخواهد آموخت، ممکن است آن را یاد بگیرد، اما استاد آن هنر نخواهد شد.
و همه موارد بالا احتیاج به تمرین دارد. اما چگونه می‌توان تمرین انضباط داشت؟ شاید تصور شود که یک شیوه تمرین انضباط، دنبال‌کردن توصیه‌های پدربزرگانه مانند صبح زود از خواب پاشدن و مانند آن باشد، اما نکته مهم این است که انضباط نباید به صورت قاعده‌ای از خارج بر ما تحمیل شود، بلکه باید مبین اراده خود ما باشد. انضباط باید دل‌چسب باشد و آدمی آهسته‌آهسته خود را آن‌چنان بدان عادت دهد که اگر وقفه‌ای در آن به وجود آید، احساس کند چیزی را از دست داده است. اما چگونه می‌توان تمرین تمرکز داشت؟ مهم‌ترین اقدام برای یادگیری تمرکز این است که یاد بگیریم که تنها باشیم، بدون اینکه چیزی بخوانیم، رادیو گوش دهیم، سیگار بکشیم یا مشروب بخوریم. در واقع، توانایی تمرکز دادن فکر به معنی توانایی تنها بودن با خویشتن است. اما اساس تمرکز حواس در مناسبات افراد این است که شخص بتواند به دیگران گوش دهد. هر فعالیتی که با تمرکز انجام شود، انسان را بیدارتر می‌کند. تمرکز داشتن یعنی به‌طور کامل در زمان حاضر، در این‌جا و اکنون زیستن، نه اینکه ضمن انجام کاری، به کار بعدی فکر کردن. در نهایت اینکه، تمرین هنر عشق‌ورزیدن به تمرین ایمان نیازمند است، ایمان خردمندانه. اعتقادی که از تجربه آدمی در فکر و احساس سرچشمه می‌گیرد، ایمان به خود، ایمان به استعدادهای بالقوه دیگران (مانند ایمان مادر به نوزاد خود)، و ایمان به بشریت. اساس ایمان خردمندانه، خاصیت باروری آن است.