انسان در جستجوی معنا

Featured image
اگر قرار باشد از کتاب «در جستجوی معنا» نوشته ویکتور فرانکل، تنها یک جمله به یادگار انتخاب کنم این جمله خواهد بود: «کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.» برای من، این چکیده کلام سخن فرانکل در این کتاب است. او که در پی کشف معنی زندگی بود. در این کتاب، فرانکل به مرور خاطرات تلخ خود از سال‌های اسارات در اردوگاه‌های کار اجباری در زمان جنگ جهانی دوم می‌پردازد و سعی می‌کند در خلال این روایت به جنبه‌های مختلف معنابخشی زندگی انسان بپردازد. کتاب دو بخش اصلی دارد که بخش اول دربرگیرنده وقایع اردوگاه کار اجباری است و بخش دوم به طرح ایده‌ لوگوتراپی می‌پردازد. در ادامه خلاصه‌ای از این کتاب را می‌آورم.

بخش اول
در بخش اول کتاب، فرانکل سعی می‌کند با شرح وقایعی از دوران اسارت خود، فضای حاکم در اردوگاه‌های کار اجباری را به تصویر کشد. اردوگاه‌هایی که به گفته فرانکل از انسان بودن انسان‌ها، تنها بدن لخت آنها را برای‌شان به جا گذاشته بود. او با بررسی مشاهدات و تجربیات زندانیان، واکنش‌های روانی آنها در برابر زندگی اردوگاه را به سه مرحله تقسیم می‌کند: مرحله‌ای که زندانی به زندان وارد می‌شود، مرحله‌ای که زندانی به کارهای روزمره زندان آموخته شده است و زمانی که زندانی از زندان آزاد می‌شود.

مرحله اول: «ضربه روحی» زندانیان مشخصه مرحله نخست ورود آنها به زندان است. فرانکل برای شرح این مشخصه به ذکر تجربیات شخصی خود می‌پردازد. او روزی را روایت می‌کند که اسرا در واگن‌های پر به سمت اردوگاه‌ها راهی بودند. اسرایی که پس از رسیدن به زندان، همه چیز آنها گرفته شد، حتی تمام موهای بدن‌شان تراشیده شد و تن برهنه آنها تنها چیزی بود که برای‌شان باقی ماند. مواجه شدن با آن وضعیت، نه تنها ضربه روحی سنگینی به تازه‌واردان می‌زند که باعث برانگیخته‌شدن حس «شگفت‌زدگی» در آنها نیز می‌شود. شگفت‌زدگی از تاب آوردن در برابر تمام آن مصائب. شگفت‌زده شدن از سرما نخوردن از لخت و عریان بودن در فضای یخبندان یا سرپا ماندن پس از ساعت‌های طولانی بی‌خوابی. در آن میان، فکر خودکشی، یکی از فراگیرترین ایده‌هایی بود که از ذهن بسیاری از اسرا می‌گذشت و بسیاری نیز رفتارهایی نابهنجار از خود نشان می‌دادند، اما فرانکل معتقد است که واکنش نابهنجار در برابر موقعیت نابهنجار، رفتاری بهنجار و طبیعی‌ست.

مرحله دوم: مرحله دوم، مرحله «بی‌احساسی» است که در آن دوره، زندانی در نوعی مرگ عاطفی دست و پا می‌زد. بی‌تفاوتی و سست‌شدن عواطف در این مرحله، فرد زندانی را در برابر شکنجه‌های دیگران بی‌تفاوت می‌کرد. اگر در ابتدای ورود به زندان، فرد زندانی از دیدن مجازات دیگران روی برمی‌گرداند، در این دوره دیگر با دیدن تنبیه شدن رفیقش دیده از صحنه برنمی‌گرفت و بدون کوچکترین احساسی به این صحنه تماشا می‌کرد. این بی‌احساسی به نوعی مکانیزمی برای دفاع از خود است. در این حالت همه تلاش‌ها، عواطف و هیجان‌های فرد، روی یک مساله متمرکز می‌شود: «حفظ جان». به باور فرانکل، وضع روحی زندانیان در این مرحله به وضعیت «واپس‌روی» می‌رسد که بازگشتی به یک نوع زندگی ذهنی ابتدایی است که در آن زندانی آرزوها و خواسته‌هایش را در خواب می‌بیند. آرزوهایی ساده که در عالم بیداری برآورده نمی‌شوند، مانند نان، شیرینی، سیگار و حمام گرم.
فرانکل همچنین می‌گوید که در اردوگاه یک نوع «خمودی فرهنگی» مشاهده می‌شد جز دو دو زمینه: سیاست و دین. به گفته او، زندانیان بسیاری بودند که دعاها و مراسم مذهبی از خود ابداع می‌کردند و در گوشه و کنار به جای می‌آوردند. با وجود اینکه زندانیان در اردوگاه کار اجباری محکوم به یک زندگی ذهنی و جسمی بدوی بودند، اما باورهای مذهبی یا روشنفکرانه به آنها امکان می‌داد که در ژرفای زندگی معنوی خود غوطه‌ور شوند. شاید افراد حساسی که به یک زندگی روشنفکرانه عادت کرده بودند می‌توانستند از محیط وحشتناک بیرون به زندگی درونی خود پناه آورندد. تقویت زندگی درونی به زندانی کمک می‌کرد تا از خلا پریشانی و فقر روحی هستی خود از حال بگریزد و به گذشته پناه برد و همچنان که زندگی درونی زندانی ژرف‌تر می‌شد، زیبایی «طبیعت» و «هنر» را بهتر تجربه می‌کرد. او از زندانیانی یاد می‌کند که چنان مسحور زیبایی طبیعت می‌شدند که وضعیت هولناک خود را برای لحظاتی فراموش می‌کردند یا زندانیانی که دور هم گرد هم می‌آمدند و ترانه و شعر می‌خواندند.

مرحله سوم: مرحله سوم، مرحله پس از آزادی‌ست. در این مرحله، روان‌شناسی دو گروه مورد توجه است: نگهبانان و اسرا. در مورد نگهبانان، این سوال مطرح است که چگونه ممکن است انسان چنان رفتارهای ظالمانه‌ای را در قبال انسان‌های دیگر انجام دهد؟ اگر آن دسته از نگهبانان که به معنی واقعی بالینی سادیست یا آزارگر بوده‌اند کنار گذاشته شوند، می‌توان گفت که مابقی نگهبانان در اثر سال‌های متمادی کار در اردوگاه و ناظر بودن بر شیوه‌های وحشیانه اردوگاه در شکنجه زندانیان، احساسات‌شان مرده بود. با این حال نگهبانانی هم بوده‌اند که با دل‌رحمی کارهایی را در خفا برای زندانیان انجام می‌داده‌اند. با مقایسه این رفتارها می‌توان گفت که زندگی در اردوگاه کار اجباری زوایای روح انسان را می‌شکافد و ژرفای آن را نمایان می‌سازد. روح انسانی که طبیعتش آمیخته‌ای‌ست از خوب و بد.
اما روانشناسی فرد آزادشده، زندانیانی که سالیان متمادی در آرزوی آزادی بودند! فرانکل می‌گوید که برای بسیاری از زندانیان از بند رهاشده واژه آزادی آن‌قدر تکرار شده بود که دیگر معنای خود را از دست داده بود و دیگر احساسی نسبت به آن نداشتند. زندانیان آزاده‌شده‌ای که در جواب سوال «آیا از آزادی خوشحال هستی؟» پاسخ می‌دادند «راستش را بخواهی، نه». در واقع آنها احساس خوش بودن و خوشحال شدن را از دست داده بودند و باید به تدریج آن را دوباره می‌آموختند. به باور فرانکل، بسیاری از زندانیان آزاد‌شده از نظر روان‌شناسی «شخصیت‌زدایی»شده بودند و در این حالت کسانی که دارای طبعی بدوی‌تر بودند نمی‌توانند از تاثیرات وحشیگری‌های زندگی اردوگاهی در امان باشند و بعد از آزادی با دیگران به شیوه‌ای ستمگرانه برخورد می‌کنند. گویی چیزی تغییر نکرده و تنها چیزی که واژگون شده بود این بود که اکنون آنان ظالم بودند نه مظلوم.

بخش دوم
در این بخش، ویکتور فرانکل با اشاره به وقایع تلخ اردوگاه کار اجباری، سعی در تعریف مفهوم «لوگوتراپی» دارد. ریشه لوگوتراپی از کلمه «لوگوس» که به «معنی» اطلاق می‌شود برمی‌گردد. اگر بخواهیم به زبان ساده، لوگوتراپی را در مقایسه با روانکاوی مقایسه کنیم، می‌توان گفت که لوگوتراپی در مقایسه با روانکاوی، کمتر به گذشته فرد توجه دارد و به درون‌نگری هم ارج چندانی نمی‌نهد و در عوض توجه بیشتری به آینده، وظیفه و مسئولیت و معنی و هدفی دارد که فرد باید زندگی خود را صرف آن کند. بنابر اصول لوگوتراپی، تلاش برای یافتن معنی در زندگی، اساسی‌ترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی اوست. اما همانطور که فرانکل می‌گوید تلاش برای یافتن «معنی» نباید در سطح «نمود خود» متوقف شود، چرا که در این صورت دیگر «معنی» خصلت مبارزه‌جویانه خود را از دست می‌دهد و توان آن را نخواهد داشت که انسان را به پیش براند. به عبارتی بنابر اصول لوگوتراپی، «معنی زندگی» ما ساخته و پرداخته خود ما نیست، بلکه ما آن را جستجو و کشف می‌کنیم. این حرف در تعارض با بعضی از نظرات اندیشمندان اگزیستانسیالیست است که ایده‌های انسانی را چیزی جز ساخته و پرداخته خود او نمی‌دانند.

ناکامی وجود: معناخواهی انسان گاهی ممکن است که با ناکامی مواجه گردد. حالتی که لوگوتراپی نام آن را «ناکامی وجود» می‌گذارد. ناکامی وجودی ممکن است باعث ظهور عصبیت نئوژنیک (اندیشه‌زاد) شود، عصبیتی که اساسا با عصبیت‌ سایکوژنیک (روان‌زاد) که علت ظهور آنها تعارض بین سائق‌ها و غرایز است متفاوت می‌باشد. علت بروز عصبیت‌های نئوژنیک برخورد ارزش‌ها و مشکلات «روحانی» است. واژه نئوژنیک از کلمه «Noos» یونانی به معنی اندیشه گرفته شده که به چیزی اطلاق می‌شود که با وجود «روحانی» فرد مربوط است. البته این مفهوم روحانی در لوگوتراپی با معنی آن در مذهب متفاوت است و به بعد ویژه‌ای از انسان اطلاق می‌شود. با توجه به تفاوت بنیادی این دو نوع عصبیت، روش‌های رایج روان‌درمانی برای درمان عصبیت‌های نئوژنیک موفق نیستند، و باید از روش لوگوتراپی استفاده کرد. روشی که بتواند در ابعاد روحانی وجود انسان نیز رسوخ کند و به جای اینکه به تعقیب عوامل و ریشه‌های ناآگاهانه مسایل فرد در ارتباط با غرایز و سائق‌ها بپردازد با مسایلی روحانی فرد برخورد کند.
ویکتور فرانکل یادآور می‌شود که تلاش انسان در راه جستن معنی زندگی همیشه موجب تعادل نمی‌شود و گاهی می‌تواند تنش‌زا باشد، اما همین «تنش» بخشی از بهداشت روان است. به عبارتی بهداشت روان مستلزم اندازه‌ای از تنش بین آن‌چه که بدان دست یافته و آن‌چه که باید محقق شود است. تلاش در پر کردن شکاف آن‌چه که هست و آن‌چه که باید باشد. به باور فرانکل، آن‌چه که لازمه بهداشت روان زندگی انسان است، نه تعادل و بی‌تنشی، بلکه کوششی‌ست که انسان در راه رسیدن به هدفی شایسته درگیر آن می‌شود. در این راستا می‌توان سخن نیچه را به یاد آورد که می‌گوید: «کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت».

خلا وجودی: «خلاء وجودی» یک پدیده گسترده سده بیستم است، پدیده‌ای که می‌توان آن را حاصل عامل دانست که انسان در گذر تاریخی خود برای رسیدن به مقام انسانیت از آنها چشم پوشیده است: (۱) نخست اینکه بشر پس از تکامل و جدایی از حیوانات، سائقه‌ها و غرایزی را که رفتار حیوانی او را جهت می‌بخشید و هدایت می‌کرد و همچنین حافظ او بود از دست داد. در نتیجه این جدایی، امنیت و آسایش از زندگی انسان رخت بربست چرا که انسان مجبور شد که فعالانه به انتخاب آنچه انجام می‌دهد بپردازد. (۲) دو اینکه، دیگر آداب و سنن و ارزش‌های قالبی رفتار انسان را هدایت نمی‌کند. هر چه تاثیر دین و یا قراردادهای اجتماعی کاهش یابد، انسان مسئول‌تر و تنهاتر می‌شود و دیگر غریزه‌ای به او نمی‌گوید که چه باید کند و سنتی نمی‌گوید که چگونه باید رفتار کند. در عوض او یا در آرزوی انجام کاری است که دیگران می‌کنند (که موجب پیروی و هم‌رنگی با جماعت می‌گردد) و یا کاری را می‌کند که دیگران از او می‌خواهند و مطالبه می‌کنند (که این نیز خود تن سپردن به دیکتاتوری و تبعیت مطلق است).
خلاء وجودی اغلب به شکل ملالت و بی‌حوصلگی پیوسته خودنمایی می‌کند. شوپنهاور می‌گوید: «بشر محکوم ابدی کشمکش میان دو قطب متضاد پریشانی و اضطراب از یک سو و اندوه و ملال از سوی دیگرست.» می‌توان دید که امروزه، ملالت و بی‌حوصلگی بیشتر از اضطراب و پریشانی مردم را راهی مطب روان پزشکان می‌کند و ماشینی‌تر شدن شکل زندگی امروزی به این بحران شدت بخشیده است، زیرا با کم کردن ساعات کار، اوقات فراغت افراد زیادتر شده است و معمولا بیشتر این افراد نمی‌دانند که با اوقات فراغت خود چه کنند. گاه جای ناکامی در معنی‌جویی را قدرت‌طلبی (به شکل پول‌پرستی) یا لذت‌طلبی (به شکل اسیر شهوات شدن) می‌گیرد.

معنی زندگی: «معنی زندگی» از فرد به فرد، روز به روز، ساعت به ساعت در تغییر است. از این‌رو آنچه مهم است مفهوم معنی زندگی به طور اعم نیست، بلکه هر فرد می‌بایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات دریابد. فرانکل پرسش در مورد معنی زندگی به طور کلی را مانند پرسش از یک شطرنج‌باز می‌داند که از او بپرسید که بهترین حرکت مهره‌ها در بازي شطرنج چیست؟ واضح است که بهترین حرکت و یا حتی حرکت خوب، جدا از یک موقعیت معین در بازی و بدون در نظر گرفتن شخصیت حریف، معنی و وجود خارجی ندارد. در مورد وجود انسان نیز قضیه به همین شکل است. فرد نباید بپرسد که معنای زندگی او به شکل کلی و انتزاعی چیست، بلکه باید خود را در برابر این پرسش قرار دهد و خود پاسخ‌گوی زندگی خویش باشد، چرا که تنها اوست که می‌تواند به پرسش زندگی خود پاسخ گوید. زندگی‌ای که او خود وظیفه‌دار و مسئول آن‌ست. لوگوتراپی اصل و جوهر وجودی انسان را در پذیرفتن این مسئولیت می‌بیند.

جوهر وجود: پذیرفتن مسئولیت امری است که لوگوتراپی بر آن تکیه دارد و تلاش می‌کند که بیمار را از وظیفه مسئولیت‌پذیری خود آگاه سازد. لوگوتراپی این وظیفه را بر عهده خود بیمار می‌گذارد که خود انتخاب کند که در برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسئول است. این بر عهده بیمار است که تصمیم بگیرد که در برابر وظیفه‌ای که زندگی بر عهده او نهاده است، پاسخ‌گوی کیست؟ پاسخ‌گوی جامعه یا وجدان خویش؟ با توجه به مسئول بودن انسان در مقابل زندگی خویش، فرانکل تاکید می‌کند که انسان‌ها باید معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود بیابند، نه در جهان درون و ذهن و روان خویش. به همین دلیل، هدف حقیقی وجود انسان را نمی‌توان در «خودشکوفایی» جستجو کرد، بلکه باید آن را موجودی از «خود فرارونده» دانست که خودشکوفایی برایش هدف غایی نیست، بلکه اثر جانبی فراروندگی اوست. بنابر روش لوگوتراپی، معنی زندگی را به سه شیوه می‌توان کشف کرد: (۱) با انجام کاری ارزشمند، (۲) از راه تجربه‌ای با ارزش مانند برخورد با شگفتی‌های طبیعت، فرهنگ، یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق، یا (۳) با تحمل درد و رنج. راه رسیدن به نخستین شیوه، یعنی راه کار و فعالیت، راهی است روشن و آشکار، ولی راه رسیدن به دومی (معنای عشق) و سومی (معنای رنج) توضیح بیشتری لازم دارد که در ادامه به آنها پرداخته می‌شود.

معنی عشق: عشق تنها شیوه‌ای است که با آن می‌توان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت. جنبه روحانی عشق است که ما را یاری می‌دهد تا صفات اصلی و ویژگی‌های واقعی محبوب را ببینیم و چیزی را که بالقوه در اوست و باید شکوفا گردد، درک کنیم. علاوه بر این، عاشق به قدرت عشق توان می‌یابد که معشوق را در آگاه شدن از استعدادهای خود و تحقق بخشیدن به آنها یاری کند. در لوگوتراپی، عشق عاملی نیست که از سائق یا غریزه‌ای جنسی مشتق شده باشد، همچنین عشق شکل اعتلا یافته میل جنسی نیز نیست، بلکه عشق خود پدیده‌ای اصلی و بنیادی است. میل جنسی آنجایی جایز و حتی مقدس است که حامل و ناقل عشق باشد. بنابراین عشق اثر جنبی میل جنسی نیست، بلکه میل جنسی شیوه‌ای است برای ابراز نهایت همدمی و تعارضی که عشق خواهان آن است.

معنی رنج: ویکتور فرانکل معتقد است که درد و رنج بهترین جلوگاه ارزش وجودی انسان است و آنچه که اهمیت دارد نگرش فرد نسبت به رنج و شیوه‌ای‌ست که این رنج را به دوش می‌کشد. او برای توضیح این مساله، داستان یکی از بیمارانش را روایت می‌کند، پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید به واسطه اندوه از دست دادن همسرش رنج می‌برد و توان چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی‌دید. فرانکل در مواجه با بیمار این سوال را از او می‌پرسد: «چه می شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می ماند؟» بیمار پاسخ می‌دهد: «این که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه می‌توانست این همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟» و فرانکل در ادامه به او می‌گوید: «می‌بینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خریده‌اید و اکنون باید آن را تحمل کنید.» فرانکل در ادامه داستان می‌گوید که بیمار واژه‌ای به زبان نیاورد و تنها به آرامی دست او را فشرد و مطب را ترک کرد. این روایت یادآور می‌شود وقتی که رنج معنی یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نیست.
یکی از اصول لوگوتراپی این است که توجه انسان‌ها را به این مساله جلب کند که انگیزه اصلی و هدف زندگی، گریز از درد و لذت بردن نیست، بلکه آن چه که به زندگی مفهوم می‌بخشد، معنی‌جویی زندگی است. به همین دلیل انسان‌ها درد و رنجی را که معنی و هدفی دارد با میل تحمل می‌کنند. البته نیاز به یادآوری نیست که رنج معنایی نخواهد داشت اگر ضرورتی نداشته باشد. مثلا بیمار حق ندارد رنج سرطانی را که با یک جراحی بهبود می‌یابد به دوش کشد، چرا که این عمل یک خودآزاری بیمارگونه‌ست تا یک عمل قهرمانانه.