4 min to read
از قیطریه تا اورنجکانتی
حمیدرضا صدر را پیشتر نمیشناختم. پیشتر تا زمانی که کتاب «از قیطریه تا اورنجکانتی» او را خواندم. او که شش شهریور ۱۳۹۷ از سرطان خود با خبر شد. حمیدرضا صدر، نویسنده و منتقد سینما بود و به عنوان مفسر فوتبال، فردی شناختهشده. او این کتاب را زمانی شروع به نوشتن کرد که از سرطان خود مطلع شد. او این کتاب را آغاز کرد تا روزنگاری بنویسد از مرگ از پیشتعیینشدهاش. از بیماریای که روز به روز او را به سمت مرگ سوق میداد. او سه سال بعد از شروع کتاب و در سال ۱۴۰۰ درگذشت.
خواندن کتاب حمیدرضا صدر، من را یاد کتاب «روزها در راه» شاهرخ مسکوب انداخت. کتابی که روزنگار شاهرخ مسکوب بود از ۲۰ سال زندگیاش در غربت. آن کتاب هم برای من روزنگاری به سوی مرگ بود. اما نه مرگی جسمانی، بلکه مرگی تدریجی که ذره ذره روح را میخورد و ویران میکرد. مرگی در بیداری. و نکته مشترک هر دو کتاب عریان شدن روح نویسدگان آنها بود. آنها که بیپرده درون خود را بر ما عیان کردند.
حین خواندن کتاب «از قیطریه تا اورنجکانتی» به این فکر میکردم که لحظات نگارش کلمه به کلمه این کتاب، احتمالا آخرین فرصتهای حمیدرضا صدر برای بیان حرفهایش بوده است و هر کلمه چه بار مسئولیتی بر دوش میکشد. باری برای گفتن تمام حرفهای گفته نشده. اما چه خوششانس بود حمیدرضا صدر. چه خوششانس که از زمان تقریبی مرگ خود آگاه بود. این جمله را که نوشتم با خودم شک کردم! آیا آگاهی از زمان مرگ خوششانسیست یا بالعکس؟ نمیدانم!
سراسر کتاب ذکر لحظاتیست که نویسنده از وجودش، از روحش، از ذهنش مینویسد. از نسبتش با دیگران، با دنیا. او که درمانش را از تهران شروع کرد و برای ادامه به آمریکا و اورنجکانتی رفت. حمیدرضا در ابتدای کتاب، آن را به غزاله دخترش تقدیم میکند و مینویسد «برای دخترم، غزاله خانوم، که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد.» کسان زیادی در این مسیر همراه او بودند. مهرزاد همسرش، غراله دخترش، مهشید خواهرش، امیرحسین برادرش، شاهین برادرش و مهرناز خواهرش.
کتاب «از قیطریه تا اورنجکانتی» را میتوان به دو بخش اصلی تقسیم کرد. بخش اول دربرگیرنده یادداشتهای حمیدرضا صدر است از رفتن و آمدن پیدرپیاش به بیمارستانهای تهران و شرح حال روحی او و اطرافیانش در این بین و بخش دوم وقایعنگاری اوست از روزهای درمانش در آمریکا.
او از بیمارستان مسیحدانشوری مینویسد. بیمارستانی که بنای اولیه آن برای مداوای بیماری مظفرالدین شاه ساخته شد. بیمارستانی که حال، بوی همبرگر فروشگاهش با مویههای زنان دردکشیده مخلوط شده است. او از موسی مینویسد، رفیق ۳۰ سال جوانتر از خودش. موسی که ویژگیاش شوخطبعیاش بود. موسی که کاش نمیزد زیر گریه. از باغ کردان مینویسد و دیدار دوستانش پیش از عزیمت به آمریکا. از مهربانیهای مفرط. علاقههای بیش از حد. در آغوش کشیدنها. دست در گردن انداختنها. عکس گرفتنها. آخرین عکس گرفتنها. از خداحافظی با پدرش سر مزار. مزار پدر که در نزدیکی مزار پرویز فنیزاده قرار داشت. پرویز فنیزاده که روی سنگش نوشتهاند «تا قبر آآآآ»! و از نامهش به تهران مینویسد، نامه خداحافظی به تهران عزیز!
او از ورودش به آمریکا مینویسد. از لاگونا بیچ و خانه خواهرش مهرناز. از ورود ترامپ به کاخ سفید مینویسد و فشارهایش بر ایرانیان، «تحریمها در راه است!» از شروع شیمیدرمانیاش مینویسد. از بایدها و نبایدهایی که باید رعایت کند. از هالووینی مینویسد که با نون خامهای ایرانی ترکیب شدهست و از روز شکرگذاری که رنگ و بوی ایرانی به خود گرفته. او مینویسد. او مینویسد از سقوط هواپیمای اوکراینی ...
او یاد میکند از دانیکا، پرستار دلسوزش، دانیکا «ستاره صبحگاهی». دانیکا که قطعه «صبحی که خودم را کشتم» را به او میدهد: «... صبحی که خودم را کشتم عاشق شدم. نه عاشق پسر همسایه آن سوی خیابان یا عاشق مدیر مدرسهمان. صبحی که خودم را کشتم عاشق مادرم شدم ... صبحی که خودم را کشتم سگم را بیرون بردم. به دمش نگاه کردم که چگونه با عبور پرندهای تکان خورد. نگاهش کردم که با دیدن یک گربه شروع کرد به تند راه رفتن ... صبحی که خودم را کشتم به بالا آمدن خورشید نگاه کردم. به درختان پرتقالی که یک به یک بسان دستانی باز شدند. به پسری در آن سوی خیابان که تکه ابر سرخ رنگی را به مادرش نشان میداد ... صبحی که خودم را کشتم تلاش کردم خودم را بکشم، اما نتوانستم کاری را که شروع کرده بودم به پایان برسانم.»
و در آخر از تغییر قاعده بازی مینویسد. از آن که نخواست اجازه دهد تا تومورها حرف آخر را بزنند. از آن که نخواست تا بگذارد موریانهها ذرات بدنش را بجوند. از آن که او جسمش را به دنیای پزشکی تقدیم کرد تا شاید روزی، جایی، دردی از کسی کاسته شود.
خواندن کتاب حمیدرضا صدر، من را یاد کتاب «روزها در راه» شاهرخ مسکوب انداخت. کتابی که روزنگار شاهرخ مسکوب بود از ۲۰ سال زندگیاش در غربت. آن کتاب هم برای من روزنگاری به سوی مرگ بود. اما نه مرگی جسمانی، بلکه مرگی تدریجی که ذره ذره روح را میخورد و ویران میکرد. مرگی در بیداری. و نکته مشترک هر دو کتاب عریان شدن روح نویسدگان آنها بود. آنها که بیپرده درون خود را بر ما عیان کردند.
حین خواندن کتاب «از قیطریه تا اورنجکانتی» به این فکر میکردم که لحظات نگارش کلمه به کلمه این کتاب، احتمالا آخرین فرصتهای حمیدرضا صدر برای بیان حرفهایش بوده است و هر کلمه چه بار مسئولیتی بر دوش میکشد. باری برای گفتن تمام حرفهای گفته نشده. اما چه خوششانس بود حمیدرضا صدر. چه خوششانس که از زمان تقریبی مرگ خود آگاه بود. این جمله را که نوشتم با خودم شک کردم! آیا آگاهی از زمان مرگ خوششانسیست یا بالعکس؟ نمیدانم!
سراسر کتاب ذکر لحظاتیست که نویسنده از وجودش، از روحش، از ذهنش مینویسد. از نسبتش با دیگران، با دنیا. او که درمانش را از تهران شروع کرد و برای ادامه به آمریکا و اورنجکانتی رفت. حمیدرضا در ابتدای کتاب، آن را به غزاله دخترش تقدیم میکند و مینویسد «برای دخترم، غزاله خانوم، که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد.» کسان زیادی در این مسیر همراه او بودند. مهرزاد همسرش، غراله دخترش، مهشید خواهرش، امیرحسین برادرش، شاهین برادرش و مهرناز خواهرش.
کتاب «از قیطریه تا اورنجکانتی» را میتوان به دو بخش اصلی تقسیم کرد. بخش اول دربرگیرنده یادداشتهای حمیدرضا صدر است از رفتن و آمدن پیدرپیاش به بیمارستانهای تهران و شرح حال روحی او و اطرافیانش در این بین و بخش دوم وقایعنگاری اوست از روزهای درمانش در آمریکا.
او از بیمارستان مسیحدانشوری مینویسد. بیمارستانی که بنای اولیه آن برای مداوای بیماری مظفرالدین شاه ساخته شد. بیمارستانی که حال، بوی همبرگر فروشگاهش با مویههای زنان دردکشیده مخلوط شده است. او از موسی مینویسد، رفیق ۳۰ سال جوانتر از خودش. موسی که ویژگیاش شوخطبعیاش بود. موسی که کاش نمیزد زیر گریه. از باغ کردان مینویسد و دیدار دوستانش پیش از عزیمت به آمریکا. از مهربانیهای مفرط. علاقههای بیش از حد. در آغوش کشیدنها. دست در گردن انداختنها. عکس گرفتنها. آخرین عکس گرفتنها. از خداحافظی با پدرش سر مزار. مزار پدر که در نزدیکی مزار پرویز فنیزاده قرار داشت. پرویز فنیزاده که روی سنگش نوشتهاند «تا قبر آآآآ»! و از نامهش به تهران مینویسد، نامه خداحافظی به تهران عزیز!
او از ورودش به آمریکا مینویسد. از لاگونا بیچ و خانه خواهرش مهرناز. از ورود ترامپ به کاخ سفید مینویسد و فشارهایش بر ایرانیان، «تحریمها در راه است!» از شروع شیمیدرمانیاش مینویسد. از بایدها و نبایدهایی که باید رعایت کند. از هالووینی مینویسد که با نون خامهای ایرانی ترکیب شدهست و از روز شکرگذاری که رنگ و بوی ایرانی به خود گرفته. او مینویسد. او مینویسد از سقوط هواپیمای اوکراینی ...
او یاد میکند از دانیکا، پرستار دلسوزش، دانیکا «ستاره صبحگاهی». دانیکا که قطعه «صبحی که خودم را کشتم» را به او میدهد: «... صبحی که خودم را کشتم عاشق شدم. نه عاشق پسر همسایه آن سوی خیابان یا عاشق مدیر مدرسهمان. صبحی که خودم را کشتم عاشق مادرم شدم ... صبحی که خودم را کشتم سگم را بیرون بردم. به دمش نگاه کردم که چگونه با عبور پرندهای تکان خورد. نگاهش کردم که با دیدن یک گربه شروع کرد به تند راه رفتن ... صبحی که خودم را کشتم به بالا آمدن خورشید نگاه کردم. به درختان پرتقالی که یک به یک بسان دستانی باز شدند. به پسری در آن سوی خیابان که تکه ابر سرخ رنگی را به مادرش نشان میداد ... صبحی که خودم را کشتم تلاش کردم خودم را بکشم، اما نتوانستم کاری را که شروع کرده بودم به پایان برسانم.»
و در آخر از تغییر قاعده بازی مینویسد. از آن که نخواست اجازه دهد تا تومورها حرف آخر را بزنند. از آن که نخواست تا بگذارد موریانهها ذرات بدنش را بجوند. از آن که او جسمش را به دنیای پزشکی تقدیم کرد تا شاید روزی، جایی، دردی از کسی کاسته شود.